گنجور

 
همام تبریزی

ساقی همان به کامشبی در گردش آری جام را

وز عکس می روشن کنی چون صبح صادق شام را

می ده پیاپی تا شوم ز احوال عالم بی‌خبر

چون نیست پیدا حاصلی این گردش ایام را

کار طرب را ساز ده و اصحاب را آواز ده

در حلقه خاصان مکش این عام کالانعام را

زان حلقه‌های عنبرین آرام دل‌ها می‌بری

آشوب جان‌ها کرده‌ای آن زلف بی‌آرام را

ای آفتاب انجمن از عکس روی و جام می

در جان ما زن آتشی تا پخته یابی خام را

ای عاشقت هر شاهدی رند تو هر جا زاهدی

در کار عشقت کرده دل یک باره ننگ و نام را

هر دل که هست اندر جهان رغبت به زلفت می‌کند

نخجیر دیدی کاو به جان جوینده باشد دام را

صوفی چو لفظت بشنود دیگر نگوید ماجرا

حاجی چو بیند روی تو باطل کند احرام را

هر گه که دشنامم دهی آسوده گردد جان من

کز لهجه شیرین تو ذوقی بود دشنام را

من دست بوسی می‌کنم مرد لب و چشمت نیم

نقل لب مستان مکن آن شکر و بادام را

دارد همام از روی تو خورشید در کاشانه شب

بر راه صبح از زلف خود امشب بگستر دام را