گنجور

 
همام تبریزی

داشتم روزی نگاری یاد می‌آید مرا

هر زمان از یاد او فریاد می‌آید مرا

مجمع اصحاب و وصل یار و ایام شباب

همچو برق تیزرو با یاد می‌آید مرا

هر دو چشم اشک‌ریزم در فراق دوستان

نیل مصر و دجله بغداد می‌آید مرا

با خیال قامت او عشق‌بازی می‌کنم

چون نظر بر سرو و بر شمشاد می‌آید مرا

آن چنان بر روزگار بی‌وفا منکر شدم

کز توهم داد هم بیداد می‌آید مرا

نقش‌های چرخ را بی‌اصل می‌بینم تمام

کارهای دهر بی‌بنیاد می‌آید مرا