گنجور

 
همام تبریزی

نه باغ بود و نه انگور و می، نه باده‌پرست

که دوست داد شرابی به عاشقان الست

هنوز در سر ما هست ذوق آن مستی

حریف مجلس او تا ابد بود سرمست

ز دست و پا و سر ما اثر نبود هنوز

که جان شراب محبت کشید و رفت از دست

اگر چه از شکن زلف خوب رویان شد

دلم شکسته ولی عهد روی او نشکست

ز غیرت است که چندین هزار پرده نور

میان دیده عشاق و روی خویش ببست

گذشت عکس وی از پرده‌ها و پرده ما

درید و زاهد مستور گشت باده پرست

همام را همه شب انتظار خورشید است

خنک دلی که به نور صفات حق پیوست