گنجور

 
همام تبریزی

منتظر باشند شب‌ها عاشقان ناکرده خواب

تا برآید بامداد از شرق کویت آفتاب

آفتابی می‌کند از مشرق رویت طلوع

کز شعاع آن نیارد چشمهٔ خورشید تاب

پرتو روی تو نگذارد که بینم صورتت

دست غیرت بست بر رویت هم از رویت نقاب

عاشقان را زلف تو زنجیر بر گردن نهاد

گشت از اقبال رویت هندویی مالک رقاب

حسن را از دیده‌ها پیوسته پنهان داشتن

جز به روز روی تو بیرون نیامد از حجاب

جز وصالت آرزویی نیست جان را از جهان

عقل می‌گوید خیال است این مگر بینی به خواب

گر شراب این است کز عشق تو ما را در سر است

باده مستان را فریبی می‌نماید چون سراب

در میان غنچه خندان گل هر بامداد

می نماید قطره‌ها چون بر رخ خوبان گلاب

چیست دانی آن صبا چون وصف حسنت می‌کند

در دهان غنچه از ذوق لبت می‌آید آب

ز انتظار وعدهٔ وصلت به جان آمد همام

هم نگفتی این سخن گر عمر ننمودی شتاب