گنجور

 
همام تبریزی

چشم مستش دوش می‌دیدم به خواب

کرده بود از ناز آغاز عتاب

گفت کای مشتاق خوابت می‌برد

هل یکون النوم بعدی مستطاب

شرم بادت آن همه دعوی چه بود

چشم عاشق را بود پروای خواب

هر که در هجران بیاساید دمی

جاودان از دوست ماند در حجاب

خوابم از بهر خیالت آرزوست

من عتابت را همین دارم جواب

حال ما دور از تو می‌دانی که چیست

حال چشم بی‌نصیب از آفتاب

در فراقت آنچه بر ما می‌رود

اهل دوزخ را نباشد آن عذاب

آب حیوانی و ما در آتشیم

وه که گر بنشانی آن آتش به آب

بی تو از خوبان نیاساید همام

تشنه کی سیراب گردد از سراب