گنجور

 
همام تبریزی

سری دارم ز سودای تو سرمست

که با چشم تو آن را نسبتی هست

به گوشم می‌رسد از هر زبانی

که دیدم چشم مستش رفتم از دست

ز دل بویی ندارد هر که جانش

بدان پیوسته ابرویت نپیوست

نپندارم که جز پیش دهانت

نشانی ز آب حیوان در جهان هست

دل از خورشید رخسار تو می‌سوخت

به زیر سایه زلف تو بنشست

همی زد سرو لاف از سربلندی

چو بالای بلندت دید بشکست

زمین را پای‌بوست می‌دهد دست

همام از ذوق آن چون خاک شد پست