گنجور

 
همام تبریزی

چون سحر از بوی گل گشت معطر هوا

از نفس یار ما داد نشانی صبا

نه چه سخن باشد این چیست صبا تا کنم

نسبت بوی خوشش با نفس یار ما

کرد طلوع آفتاب یار درآمد ز خواب

روی نگار مراست خسرو انجم گوا

جان چو شنید از صبا بوی سر زلف او

گفت روان می‌شود در پی آن آشنا

در صور آب و گل جان صفت دوست دید

عشق کهن تازه گشت گرم شد این ماجرا

جام رها کن در و چشمهٔ خورشید بین

زاینه بگذر نگر عکس رخ یار را

گر نه زعکس رخش گل اثری یافتن

گل زکجا وین همه مایه حسن از کجا

قبله هر ملتی هست به سوی دگر

با رخ او فارغیم از همه قبله‌ها

تیر چو از چشم او بر دل عاشق رسید

گفت که زخم من است صید مرا خون‌بها

چشمش اگر می‌کند میل به سوی همام

نیست مجال سخن عاشق و چون و چرا