گنجور

 
همام تبریزی

مکن ای دوست ملامت من سودایی را

که تو روزی نکشیدی غم تنهایی را

صبرم از دوست مفرمای که هرگز با هم

اتفاقی نبود عشق و شکیبایی را

مطلب دانش از آن کس که بر آب دیده

شسته باشد ورق دفتر دانایی را

دیده خون گشت ز دیدار نگارم محروم

بهر خوبان بکشم منت بینایی را

ننگرد مردم چشمم به جمالی دیگر

کاعتباری نبود مردم هر جایی را

گر زبانم نکند یاد تو خاموشی به

عاشقم بهر سخن‌های تو گویایی را

آفریده‌ست تو را بهر بهشت آرایی

چون گل و لاله و نرگس چمن آرایی را

روی‌ها را همه دارند ز زیبایی دوست

دوست دارم سبب روی تو زیبایی را

چون نظر کرد به چشم و سر زلف تو همام

یافت مستی و پریشانی و شیدایی را