ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱
آیینهٔ خدائی رخسار توست یارا
بگذار تا ببینم در آینه خدا را
در کعبهٔ وصالت گر باشدم مقامی
از زمزم دو دیده آبی زنم صفا را
ای گل به تازه روئی بنشین در آب چشمم
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲
چون کعبهٔ وصل تو مقامست صفا را
در قبلهٔ خود آی، تا بپرستیم خدا را
چون غنچه کسی یافت هوای سر کویت
کاندر دل تنگش نبود راه هوا را
تو تازه بهاری و به سودای تو چون گل
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۳
ای چشم تو بر هم زده حال دل ما را
زلف تو بر آشفته من بی سر و پا را
آن چشم سیه دل که کمان دارد از ابرو
ترکیست که پیوسته زند راه خطا را
زنجیر نهد طرهٔ تو آب روان را
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۴
ببین به دیدهٔ ما، روی خویشتن یارا
که حکم آینه شد، آب دیده ما را
تو سرو ناز منی، سر چه میکشی از ناز
گذر به جانب آب روان تماشا را
مباش در غم فردا و شاد باش امروز
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۵
نگارا، دلبرا، چابک سوارا
بتا، کافردلا، بی رحم یارا
مکن دوری، مجوی از ما جدائی
که هجرانت پریشان کرد ما را
فراق دوستان ناخوش بلائیست
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۶
خلاف عهد نکردم به حسن عهد تو یارا
خلاف عهد تو کردن مرا چه زَهره و یارا
اگر ز زلف تو دستم رسد به حلقهٔ کعبه
به آب زمزم دیده صفا دهم صفا را
هزار نکتهٔ شیرین به وعده از لب لعلت
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۷
ما بی نصیب و آن همه حشمت رقیب را
از خوان رزق کس نبرد جز نصیب را
گیرم حبیب روی نماید معاینه
کو دیدهای چنان که ببیند حبیب را
چون از جفای خار بر آتش گل آب شد
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۸
ای باد بر سلام ز ما آن درخت را
برگی بیار بلبل شوریده بخت را
عاشق کسی بود که چو محمود پاکباز
خاک ره ایاز کند تاج و تخت را
روزی ز گریهام دل تو نرمتر شود
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۹
چه نویسم و چه گویم، صفت نگار خود را
به زبان چگونه آرم، غم روزگار خود را
بزنم نوا چو بلبل، بکشم خروش و غلغل
چو به کام خود ندیدم، گل و لالهزار خود را
غم من مگر نگارا، بخورند دشمنانم
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
چند پنهان سوزم و پوشیده دارم دود را
دود بر آتش کجا پوشیده دارد عود را
ناله را گیرم که بربندم ره بیرون شدن
چون به جای خود نشانم اشک خون پالود را
تا شد او آرام دل یکدم نیارامیدهام
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
چون به کرشمه کژ کنی، طرف کلاه خویش را
قبلهٔ عالمی کنی، روی چو ماه خویش را
چرخ کلاه آفتاب، از سر رشک بفکند
گر تو به چرخ بر زنی، عکس کلاه خویش را
از پی آنکه تا مگر، اسب تو پی بر او نهد
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
از عقل نیست پیش تو رفتن چراغ را
آن به که روغنی بچکاند دماغ را
بر رو مپیچ سلسلهٔ زلف عنبرین
بر عارض تذرو مه پرٌ زاغ را
ای باد اگر به بردن جانت رسالت است
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
گر سلسله جنبانی، گیسوی پریشان را
آشفته کنی دل را، دیوانه کنی جان را
در صومعه گر بویی، پیدا شود از عشقت
از خرقه برون آرند، صد مشرک پنهان را
از زلف مزن چوگان، بر گون زنخدانت
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
ای چشم تو کشیده، ابروی چون کمان را
تیری که میگشایی، از ما طلب نشان را
آن دم که تیر غمزه، بر بیدلان گشایی
مرغ از هوا در آید، از بهر جان فشان را
من در میان جانت، چون نی کمر ببستم
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
نرگس مستت نشانده همچو گل در خون مرا
کی رود چون غنچه مهر تو ز دل بیرون مرا
روی خود بر رو نهد، صبح ابد لیلی تو را
بوسهای بر رو زند، روز جزا مجنون مرا
همچو گردونم ز دل بیرون نیاید مهر تو
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
دوش آمد رخ زیبای تو در خواب مرا
سیل از دیده روان گشت و ببرد آب مرا
تنم از ضعف چنان شد که نمییافت دگر
عقل هر چند که میجست به مهتاب مرا
در سر زلف تو بستم دل و میدانستم
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
آن سیه چرده که خورشید غلام است او را
نور چشم است که در دیده مقام است او را
هیچ کس نیست که پنهان نظرش با او نیست
تا نظر با که و خاطر به کدام است او را
آفتابی ست رخ او که زوالش مباد
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
میکشد عشق تو سوی خود دل دیوانه را
هست سوزی کو به شمعی میکشد پروانه را
سیل چشمم رفت و ویران کرد بنیاد دلم
چون ز درد و غم نگه دارم من این ویرانه را
میل خالت دارم و اندیشهام از زلف توست
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
ساقی بیار جام شراب مغانه را
مطرب نکو بزن غزل نو ترانه را
پایان مباد دور قدح را که زیرکان
پایان ندیدهاند جفای زمانه را
واعظ مگو که مست نیابد قبول یار
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
سلام من برسان ای صبا بخارا را
بگو تحیت مجنون دیار لیلی را
ز کوهکن خبری سوی قصر شیرین بر
که دل گرفت به کوه آن غریب تنها را
اگر سعادت دیدار، یار من باشد
[...]