گنجور

 
ناصر بخارایی

از عقل نیست پیش تو رفتن چراغ را

آن به که روغنی بچکاند دماغ را

بر رو مپیچ سلسلهٔ زلف عنبرین

بر عارض تذرو مه پرٌ زاغ را

ای باد اگر به بردن جانت رسالت است

بر تو گرفت نیست، بگو ما بلا مابلاغ را

کامی ز عمر گیر و مده رایگان ز دست

روز وصال و عهد شباب و فراغ را

زهاد حور و جنت و کوثر گزیده‌اند

ما شاهدی و جام شرابی و باغ را

روزی که کاسهٔ سر ناصر شود ایاغ

جان تازه گردد از لب لعلت ایاغ را