گنجور

 
ناصر بخارایی

سلام من برسان ای صبا بخارا را

بگو تحیت مجنون دیار لیلی را

ز کوهکن خبری سوی قصر شیرین بر

که دل گرفت به کوه آن غریب تنها را

اگر سعادت دیدار، یار من باشد

تقربی بنمائی مقام اعلی را

ادا کنی به ادب بندگی و خدمت من

اگر قبول بود عاشقان شیدا را

به پای نازک او سر نهی و عرضه دهی

نیاز مردم چشم من کف پا را

گر از دم تو ملامت بدو نیابد راه

بگوی این‌ قدر آن شوخ چشم رعنا را

به دور حسن تو جمعیتی ندارد دل

چو زلف خویش مشوش مدار دل‌ها را

دلم ز یاد تو یک دم نمی‌شود خالی

تو را چه شد که فراموش کرده‌ای ما را

زیر بار دل و آب چشم خود مانده‌ایم

بُرید می‌نتوانیم کوه و صحرا را

از آن زمان که من ز دوستان جدا ماندم

جدائی است ز هم‌ بندهای اعضا را