گنجور

 
ناصر بخارایی

چون به کرشمه کژ کنی، طرف کلاه خویش را

قبلهٔ عالمی کنی، روی چو ماه خویش را

چرخ کلاه آفتاب، از سر رشک بفکند

گر تو به چرخ بر زنی، عکس کلاه خویش را

از پی آنکه تا مگر، اسب تو پی بر او نهد

خاک در تو کرده‌ام، روی چو کاه خویش را

شاه پری‌رخان تویی، ما همه خیل عشق تو

هیچ غمی نمی‌خوری، خیل و سپاه خویش را

میل به من نمی‌کنی،‌ چیست بگو گناه من

تا که به عذر بشکنم، سدّ گناه خویش را

زلف سیاه تو مرا،‌ بی‌دل و بی‌قرار کرد

تاب چرا نمی‌دهی، زلف سیاه خویش را

جور و جفا و سرکشی، بس کنی و ستمگری

با تو اگر بیان کنم، حال تباه خویش را

دیدهٔ‌ خون فشان من، هست گواه حال من

گر چه که خون بریختم، بی‌تو گواه خویش را

هفت فلک بسوزد از، سینهٔ ناصر ای صنم

گر به فلگ بر آورد،‌ شعلهٔ آه خویش را