گنجور

 
ناصر بخارایی

می‌کشد عشق تو سوی خود دل دیوانه را

هست سوزی کو به شمعی می‌کشد پروانه را

سیل چشمم رفت و ویران کرد بنیاد دلم

چون ز درد و غم نگه دارم من این ویرانه را

میل خالت دارم و اندیشه‌ام از زلف توست

مرغ زیرک خالی از دامی نداند دانه را

شانه زلفت را به دندان می‌کند، بیهوده نیست

تا چه دندان است با زلفت، تو گویی شانه را

عاقبت میریم و زحمت از سر کویت بریم

چند خواهی راند بر من آخر این میرانه را

عاقل اندر خودنمایی رفت و من در بیخودی

زاهدان تسبیح بنمایند و من پیمانه را

دیده گر بندم ز خوبان چون کنم تدبیر دل

بستن در هیچ مانع نیست دزد خانه را

سوختم زین غم که باز آن آشنا بیگانه شد

چون توان کرد آشنا با خویشت بیگانه را

ناصر از جانان نخواهد داشتن جان را دریغ

خلق جان را دوست می‌د ارد و ما جانانه را