گنجور

 
ناصر بخارایی

گر سلسله جنبانی، گیسوی پریشان را

آشفته کنی دل را، دیوانه کنی جان را

در صومعه گر بویی، پیدا شود از عشقت

از خرقه برون آرند، صد مشرک پنهان را

از زلف مزن چوگان،‌ بر گون زنخدانت

تا گوی ز سر سازیم، ما آن خم چوگان را

اندام تو گر بیند، از خار کند سوزن

وز رشک بدوزاند، گل چاک گریبان را

خود را همه شب بسته، در زلف تو می‌بینم

تعبیر نمی‌دانم، این خواب پریشان را

هم آب زنم از چشم، هم از مژه جارویی

روزی که برون آیی، آرایش میدان را

در خلوت وصل تو، کی راه برد ناصر

این خار چه کار آید، آن صحن گلستان را