گنجور

 
ناصر بخارایی

ای چشم تو کشیده، ابروی چون کمان را

تیری که می‌گشایی، از ما طلب نشان را

آن دم که تیر غمزه،‌ بر بی‌دلان گشایی

مرغ از هوا در آید، از بهر جان فشان را

من در میان جانت، چون نی کمر ببستم

تا تو به قصد جانم، بربسته‌ای میان را

از سیم آب دیده، هر چشم من چو کانی است

با زلف تو به سودا،‌ بگشاده‌ام دکان را

تا چشم مست تو می، نوشد ز خون جانم

چون جام بر کف دست،‌ بنهاد‌ه‌ایم جان را

باد صبا جهان شد، از بند دام زلفت

ترسم که به یک سر موی،‌ بندی همه جهان را

نام حیا برآورد، باران که پیش رویت

از شرم می‌چکد خوی، خورشید آسمان را

گر دشمنان چو سوسن، تیغ زبان کشیدند

چون غنچه از شکایت، من بسته‌ام دهان را

ناصر ز خون دشمن، گردد جهان گلستان

گر همچو تیغ حیدر، رخصت دهد زبان را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

ای میرآب بگشا آن چشمه روان را

تا چشم‌ها گشاید ز اشکوفه بوستان را

آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم است

زان مردمک چو دریا کردست دیدگان را

هرگز کسی نرقصد تا لطف تو نبیند

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
امیرخسرو دهلوی

گفتی ز دل برون کن غمهای بیکران را

تو پیش چشم و آنگه جای گله زبان را

تا دل ز من ببردی از ناله شب نخفتم

ای دزد، بشنو آخر فریاد پاسبان را

بگذشت از نهایت بی خوابی من، آری

[...]

سیف فرغانی

گر عاشقی فدا کن در ره عشق جان را

دانم که این دلیری نبود چو تو جبان را

خود چون تو بی بصارت نکند چنین تجارت

زیرا که آن حرارت نبود فسردگان را

ای شیخ گربه زاهد وز بهر نان مجاهد

[...]

کوهی

از هر که گلبن بینند روی جان را

پنهان کجا توان کرد خورشید آسمانرا

اعیان ثابته هست اسمای حضرت حق

دیدم همه مسماست کردم عیان عیان را

روحی دمید در تن گفت او نفخته فیه

[...]

محتشم کاشانی

عشقت زهم برآورد یاران مهربان را

از همچو مرگ بگسست پیوند جسم و جان را

تا طرح هم زبانی با این و آن فکندی

کردند تیز برهم صد همزبان زبان را

از لطف عام کردی در بزم خاص با هم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه