گنجور

 
ناصر بخارایی

آن سیه چرده که خورشید غلام است او را

نور چشم است که در دیده مقام است او را

هیچ کس نیست که پنهان نظرش با او نیست

تا نظر با که و خاطر به کدام است او را

آفتابی ست رخ او که زوالش مباد

هر سحر مطلع اقبال به شام است او را

چشم او می‌خورد از خون دل ما باده

ای خوش آن مست که این شیوه مدام است او را

گفتمش گر دل ما رفت به چین زلفت

هر دم از دیدهٔ غم دیده پیام است او را

ماه در دل ز هوای تو نشانی دارد

ذره‌ای پرتو مهر تو تمام است او را

هر که روزی شب هجران تو را دریابد

خون حلال است، ولی خواب حرام است او را

حبذا خندهٔ ساغر که مدام از لب یار

دور در گردش و ایام به کام است او را

این همه هست ولی زهره ندارد ناصر

تا بپرسد ز رقیبان که چه نام است او را