گنجور

 
ناصر بخارایی

ببین به دیدهٔ ما، روی خویشتن یارا

که حکم آینه شد، آب دیده ما را

تو سرو ناز منی، سر چه می‌کشی از ناز

گذر به جانب آب روان تماشا را

مباش در غم فردا و شاد باش امروز

که کس نداند امروز حال فردا را

بیا که صبح بهارست و وقت گل چیدن

که پر ز لاله و گل دامنی‌ست صحرا را

خمار دردسر آورد، ساقیا برخیز

به اهل درد بده دُردی مصفا را

دمی که کشتی زرین به دست ما آید

ز تشنگی به دمی درکشیم دریا را

بساز ناصر با عاشقی و تنهائی

که نیست زحمت تن‌ها حریف تنها را