گنجور

 
ناصر بخارایی

ای چشم تو بر هم زده حال دل ما را

زلف تو بر آشفته من بی سر و پا را

آن چشم سیه دل که کمان دارد از ابرو

ترکی‌ست که پیوسته زند راه خطا را

زنجیر نهد طرهٔ‌ تو آب روان را

در دام کشد گیسوی تو باد صبا را

ما گرد تو ای سرو چو آبیم که باشد

آسودگی از سایهٔ‌ اقبال تو ما را

ما از دهن تنگ بتان وعدهٔ شیرین

بسیار شندیم و ندیدیم وفا را

صد بار به حج رفتن حاجی نکند سود

یکبار همان به که رود راه صفا را

رفتن به در خانه خدا را نتوانیم

لطفی بکن و پیغام بر،‌ ای باد خدا را

ای خواجه تو دانی و هواخواهی سلطان

من معتقدم همت رندان گدا را

تا یار سوی خود بکشد همچو کمانم

روزی بنشانم به نشان تیر دعا را

ناصر چو خضر در ظلمات سر زلفش

از چاه زنخدان تو خورَد آب بقا را