چه نویسم و چه گویم، صفت نگار خود را
به زبان چگونه آرم، غم روزگار خود را
بزنم نوا چو بلبل، بکشم خروش و غلغل
چو به کام خود ندیدم، گل و لالهزار خود را
غم من مگر نگارا، بخورند دشمنانم
تو که دوستی نخوردی، غم دوستدار خود را
بدوان به سوی صیدت، که منم اسیر قیدت
تو مگر نمیشناسی صنما شکار خود را
همه زهر بود ساغر، ز درون گلاب و شکر
تو شکر شدی و دادی، همه زهر یار خود را
ز نخست قطره بودم، شدم از غمت چو دریا
به سرشک پر ز گوهر، بکنم کنار خود را
اگر از غم تو ناصر برود دیار دیگر
به کجا برد ندانم، دل بیقرار خود را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
به تسلئی که دادی نگذاشت کار خود را
بتو باز می سپارم دل بیقرار خود را
چه دلی که محنت او ز نفس شماری او
که بدست خود ندارد رگ روزگار خود را
بضمیرت آرمیدم تو بجوش خود نمائی
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.