گنجور

 
ناصر بخارایی

آیینهٔ‌ خدائی رخسار توست یارا

بگذار تا ببینم در آینه خدا را

در کعبهٔ وصالت گر باشدم مقامی

از زمزم دو دیده آبی زنم صفا را

ای گل به تازه روئی بنشین در آب چشمم

تا آبرو فزاید از صحبت تو ما را

مگذار تا رخت را اهل هوا ببینند

آن به که ره نباشد بر شمع تو هوا را

گر مشگ کرد از آهو با زلف تو تشبّه

نبود عجب که دارد در اصل خود خطا را

خوش باد نی اگر چه، بر باد رفت عمرش

کو می‌دهد نوائی رندان بی نوا را

ناصر دو رود دیده، پر دارد از ترانه

کز پرده‌های چشمش بربسته رودها را