گنجور

 
ناصر بخارایی

خلاف عهد نکردم به حسن عهد تو یارا

خلاف عهد تو کردن مرا چه زَهره و یارا

اگر ز زلف تو دستم رسد به حلقهٔ کعبه

به آب زمزم دیده صفا دهم صفا را

هزار نکتهٔ شیرین به وعده از لب لعلت

شنیده‌ایم ولیکن ندیده‌ایم وفا را

اگر به دست رسولی تحیتّی بفرستی

به حق آنکه کریمی خودآی بهر خدا را

خیال آن لب و دندان نشسته به چشمم

به لعل و درّ بود آری همیشه چشم گدا را

نخست تیر که زد غمزهٔ تو بر دل ریشم

هلاک بود و لیکن قضا نبود قضا را

شب دراز به سر گرد آستان تو رفت‌ست

سحر به کوی تو رفتن مجال نیست صبا را

اگر چو ذره هوائی شوم ز پرتو مهرت

کمینه مهر نگوید مساز تیره هوا را

همیشه نرگس مستت بود به دیدهٔ ناصر

چرا به چشم نیاری تو آب دیدهٔ ما را