رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱
بُوَد که درگذرند از گناهکاریِ ما
که بیش از گنهِ ماست شرمساریِ ما
شُدَت چه زود فراموش عهدِ یاریِ ما
به یاری تو نه این بود امیدواریِ ما
جفا و جورِ تو با ما به اختیارِ تو نیست
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
کجا میل گلستان است ما را
گلستان - بی تو زندان- است ما را
ازان گل پیرهن افغان که از وی
گل حسرت بدامان است ما را
به دلدار و به جانان در ره عشق
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
ای دلبری کز دلبران همتا نمیبینم تو را
از من نمیگیرد کران غم تا نمیبینم تو را
از بس که وقت دیدنت از شوق بیخود میشوم
میبینمت وز بیخودی گویا نمیبینم تو را
گر از غم نادیدنت امشب نمیمیرم یقین
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
راضیم هر چه می داری به این خواری مرا
دیگران را گر چنین داری که می داری مرا
با جفایت هم خوشم ترک جفاکاری مکن
کز تو نبود بیش از این چشم وفاداری مرا
نیست با صیاد الفت بهر آب و دانه ام
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶
گلستان خرم است و گل ببار است
ولی بی یار، گل در دیده خار است
چه حاصل آن گل و گلشن کسی را
که دور از یار و مهجور از دیار است
به باغ ای باغبان می خوانیم چند
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
تو را میخانه ای بت تا مقام است
مرا بیت الصنم، بیت الحرام است
مرا دور از تو آسایش کدام است
به من دور از تو آسایش حرام است
نمی دانم که راحت را چه اسم است
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲
صد جفا بر دلم از یار جفاکاری هست
لیک خوشدل به همینم که مرا یاری هست
شاد از آنم به غم عشق تو گر صبر مرا
اندکی نیست و لیکن غم بسیاری هست
به طبیب من بیمار که گوید که تو را
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸
منم که مهرهٔ بخت مرا گشادی نیست
به نامرادی من هیچ نامرادی نیست
من آن ز شهر خود آواره ام که افتاده
در آن دیار که بیداد هست [ و] دادی نیست
نسیم وصل طلب می کنم در آن وادی
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲
مرا در جسم تا جان آفریدند
به جانم مهر جانان آفریدند
مرا روزی گریبان چاک کردند
که آن چاک گریبان آفریدند
جهان آن روز برگردید از من
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴
دانی که از هجران تو بر ما چه شبها بگذرد
یک شب ز هجر چون تویی گر بر تو چون ما بگذرد
هر جا که روزی دیده ام کان سرو بالا بگذرد
هر روز آنجا بگذرم شاید که آنجا بگذرد
هر روز و هر شب بگذرم تنها به کوی او که او
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵
مرا با یار خود ای کاش بگذارند و کار خود
که من از گفته ی یاران نگویم ترک یار خود
نکردم در دیار خود چو شکر وصل یار خود
شدم از یار خود مهجور و هم دور از دیار خود
شبم خوش بود و روزم خوش به وصل دلبری روزی
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷
در نیکوئی آفت جهان شد
نیکوتر از این نمی توان شد
آن عارض چون هلال شد بدر
آن قدر چو نارون روان شد
هم فتنهٔ خاص گشت و هم عام
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳
خواهم شکست زاهد چون در بهار دیگر
انگار توبه کردم از باده بار دیگر
کُشتی ز انتظارم ، بر خاکِ من گذر کن،
مگذار تا به حشرم در انتظار دیگر
بر ساده لوحی خود خندم چو بینم از تو
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱
روزم سیاه شد ز نگاه کلاه دوز
آه از نگاه چشم سیاه کلاه دوز
گاهی ز دیدگاه ز دل خون چکاندم
طرز نگاه گاه بگاه کلاه دوز
از قد سر و روی مهم کرده بی نیاز
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹
شکر کز انجام خوب و خوبتر ز آغاز خویش
سازگاری یافتم از طالع ناساز خویش
ذره بودم آفتابم همنشین خویش کرد
صعوه بودم شاهبازم کرد هم پرواز خویش
بی زبانی را زبان دانی نمود از روی لطف
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲
مهی دارم ندیده کس مثالش
فزون از مهر و بیش از حد جمالش
به قد سرو چمن در شرمساریش
به رخ ماه فلک در انفعالش
به دور ماه رخ از هاله خطش
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳
اگر روزی دهم صد بار جان نادیده دیدارش
بسی زان به که روزی بنگرم در بزم اغیارش
به حال مردنم از رشک او با غیر در صحبت
چسان یارب ز حال خویشتن سازم خبردارش
به خاک کویش ار نسپاردم پیش سگان او
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳
آمدی رفتی از برم غافل
صبر و هوشم ربودی از سر و دل
ای گل از عارض تو گشته خجل
سرو پیش قد تو پا در گل
ای به رخ رشک لعبتان ختا
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹
پاک و پاکیزه است اصل گوهرم
خاکم از خلد است و آب از کوثرم
روضهٔ رضوان و آب سلسبیل
نیست از میخانه و می خوشترم
ساغر و مینا اگر خالی شود
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۰
از کوی تو غیر رفت و ما هم
بیگانه نماند و آشنا هم
دلخسته ی عشق را نشانیست
کز درد بنالد از دوا هم
روی تو نظاره گاه خلق است
[...]