گنجور

 
رفیق اصفهانی

تو را میخانه ای بت تا مقام است

مرا بیت الصنم، بیت الحرام است

مرا دور از تو آسایش کدام است

به من دور از تو آسایش حرام است

نمی دانم که راحت را چه اسم است

نمی دانم که عشرت را چه نام است

ملال من که در زندان مقیمم

چه داند آنکه بستانش مقام است

هزاران گل بشکفت از خاکم و ریخت

هنوزم بوی آن گل در مشام است

ندارد دورش آخر این چه ساقیست

نگردد خالی از می این چه جام است

چه صیادی که از یکدانه ی خال

هزارت مرغ دل اکنون بدام است

نسوزد تا تمام از سوز دل مرد

نشاید گفت کاین مرد تمام است

رفیق از باده جامت گر تهی نیست

سپهرت بنده و گیتی غلام است