گنجور

 
رفیق اصفهانی

منم که مهرهٔ بخت مرا گشادی نیست

به نامرادی من هیچ نامرادی نیست

من آن ز شهر خود آواره ام که افتاده

در آن دیار که بیداد هست [ و] دادی نیست

نسیم وصل طلب می کنم در آن وادی

که جز سموم جهانسوز هجر، بادی نیست

دل من و دل یارند متحد چه غمست

اگر میان من و یار اتحادی نیست

مرا، ز جور تو دائم دل غمینی هست

دمی ز لطف توام لیک جان شادی نیست

به وعده ام مفریب ای دروغ وعده، که هیچ

به وعده های دروغ تو اعتمادی نیست

مرا ز اندک و بسیار آنچه هست به عشق

به غیر صبر کمی و غم زیادی نیست

گر احتراز ز چشم بدت بود جانا

به از دعای منت هیچ ان یکادی نیست

رفیق معتقد کیش می پرستانم

مرا به مذهب زهاد اعتقادی نیست

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
اهلی شیرازی

منم که حاصل من غیر نامرادی نیست

درخت بخت مرا برگ عیش و شادی نیست

ز فسحت دو جهان خاطرم به تنگ آمد

فراغت دل مجنون بهیچ وادی نیست

چون برق میگذرد عمر بر فروز از وی

[...]

صامت بروجردی

ز ماسوا به سوای تو اعتمادی نیست

به غیر کف جوادت دگر جوادی نیست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه