گنجور

 
رفیق اصفهانی

اگر روزی دهم صد بار جان نادیده دیدارش

بسی زان به که روزی بنگرم در بزم اغیارش

به حال مردنم از رشک او با غیر در صحبت

چسان یارب ز حال خویشتن سازم خبردارش

به خاک کویش ار نسپاردم پیش سگان او

بیندازید بعد از مردنم در پای دیوارش

چه شوقیست اینکه آیم چون برون از بزم او دردم

روم در کوی آن مه تا مگر بینم دگر بارش

بود تا گردد از حال دل من اندکی آگه

دلم خواهد که پیش چون خودی بینم گرفتارش

اگر چه سیم و زر دادند مردم در بهای او

به نقد جان و دل گشتم من مفلس خریدارش

به سودای من ار سر درنیارد ماه من شاید

که چون خورشید هر جامی رود گرمست بازارش

دهم گر جان به تلخی دور نبود ز آنکه نشنیدم

بعمر خود بجز تلخ از لب لعل شکربارش

رفیق امروز باشد بلبل و گلزار او کویت

چو در کوی تو آید ای گل رعنا مکن خارش