گنجور

 
رفیق اصفهانی

راضیم هر چه می داری به این خواری مرا

دیگران را گر چنین داری که می داری مرا

با جفایت هم خوشم ترک جفاکاری مکن

کز تو نبود بیش از این چشم وفاداری مرا

نیست با صیاد الفت بهر آب و دانه ام

کرده پا بست قفس ذوق گرفتاری مرا

کی دهم دامان وصل او به آسانی ز دست

کامد اندر دست این دولت به دشواری مرا

زاری من همچو غیر از بیم آزار تو نیست

می کنم زاری که می ترسم نیازاری مرا

مدعی تا کی ز کوی یار منعم، چون شود

بگذری از من ز راه لطف و بگذاری مرا

مردم از درد تغافل ناتوان چند ای طبیب

بینی از درد خود و نادیده انگاری مرا

نه کند یادم به عمد و نه برد نامم به سهو

برده است از یاد خود یکباره پنداری مرا

گوش آن گل نیست چون بر گفتگوی من رفیق

سود کی دارد چو بلبل نغز گفتاری مرا