گنجور

 
رفیق اصفهانی

غمین عشق غم روزگار کم دارد

خود این غم آنکه ندارد هزار غم دارد

حریم دیر کنون فخر بر حرم دارد

که نازنین صنمی چون تو محترم دارد

کسی که چون تو حبیب مسیح دم دارد

طبیب اگر نکند چاره اش چه غم دارد

نشان آنکه رهش زد پریوشی اینست

که خنده گه بگه و گریه دم به دم دارد

جمال حور و کمال فرشته طرز پری

نگار من همه دارد، دگر چه کم دارد

کسی که با سگ کوی پریرخی شده رام

فراغت از پری و گلشن ارم دارد

درون سینه بتی دارم و نپندارم

که هیچ بتکده دیگر چنین صنم دارد

چگونه جان نسپارد ز رشک او عاشق

که زر ندارد و اغیار محتشم دارد

به قطع بادیه حاجت ندارد آن سالک

که از گذرگه دل راه بر حرم دارد

مگو که یار تو کم دارد آن و حسن رفیق

که دارد آن و ز آن نیز بیش هم دارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode