گنجور

 
رفیق اصفهانی

ای دلبری کز دلبران همتا نمی‌بینم تو را

از من نمی‌گیرد کران غم تا نمی‌بینم تو را

از بس که وقت دیدنت از شوق بی‌خود می‌شوم

می‌بینمت وز بی‌خودی گویا نمی‌بینم تو را

گر از غم نادیدنت امشب نمی‌میرم یقین

از غصه می‌میرم اگر، فردا نمی‌بینم تو را

بیهوده بودم مدتی در آرزوی دیدنت

پنداشتم می‌بینمت اما نمی‌بینم تو را

خواهم ترا تنها گهی تا شرح تنهایی به تو

گویم ولیکن هیچ‌گه تنها نمی‌بینم تو را

در کعبه و در بتکده می‌جویمت ای بت، ولی

اینجا نمی‌یابم تو را آنجا نمی‌بینم تو را

ای سرو پیش قد او، ای گل به پیش عارضش

رعنا نمی‌دانم تو را زیبا نمی‌بینم تو را

ای آنکه نقد دین و دل در کار خوبان می‌کنی

غیر از زیان سودی ازین سودا نمی‌بینم تو را

تو خود رفیق این‌جا عبث خود را مقید کرده‌ای

بندی به کوی گلرخان بر پا نمی‌بینم تو را