گنجور

 
رفیق اصفهانی

مرا با یار خود ای کاش بگذارند و کار خود

که من از گفته ی یاران نگویم ترک یار خود

نکردم در دیار خود چو شکر وصل یار خود

شدم از یار خود مهجور و هم دور از دیار خود

شبم خوش بود و روزم خوش به وصل دلبری روزی

ندانستم دریغ آن روز قدر روزگار خود

مهی کز وصل او هر شب شب من قدر بود اکنون

شمارم دور از او هر روز را روز شمار خود

نمی بینم در این بیگانگان یک آشنا کز وی

ز شهر و یار خود پرسم خبر وز شهریار خود

نکردم صید هر کس نیستم نخجیر هر جایی

شکار عاشقم در جرگهٔ عاشق شکار خود

کسی حال من بی دل در این درماندگی داند

که درماند به امید دل امیدوار خود

کند چون فکر کارم دیگری اکنون نکردم چون

خود از آغاز کار اندیشهٔ انجام کار خود

رفیق از قاصد و نامه تسلی چون شوم تا خود

به یار خود خود نگویم قصهٔ احوال زار خود