واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
پوشیده پرده گر دوست روی سیاه ما را
رنگ خجالت آورد بر رو گناه ما را
پیری خلاص میکرد ما را از روی عالم
گر سنگ ره نمیشد عینک نگاه ما را
گر برنشد چراغم ای دل خورم چرا غم؟
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
ز لطف دوست کی آید دریدن پرده ما را؟
اگر خجلت به روی ما نیارد کرده ما را
نباشد جز فرو رفتن ز خجلت بر زمین فردا
اگر سرکوب ما خواهند کرد آورده ما را
همین نعمت ز نعمتهای الوان بس که همچون گل
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
نتوان به پند کرد نکو بدسرشت را
صیقل گری نمیکند آیینه خشت را
مال جهان جهنم نقدیست ای فقیر
بشناس قدر مفلسی چون بهشت را
باشد به تیره روزی خویشم امیدها
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
این قدر طول امل ره میدهی در دل چرا
مصحف خود را این خط میکنی باطل چرا؟
عیش دنیا احتلام خواب غفلت بیش نیست
از خیالی این قدر آلودگی ای دل چرا
از محیط آرزو بگذر نفس تا میوزد
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
به نرمی میتوان تسخیر کردن خصم سرکش را
به آب آهن برون میآورد از سنگ آتش را
تلاش همدمی با تیرهروزان میمنت دارد
که طول عمر بخشد الفت خاکستر آتش را
ازین غیرت که با روی تو دارد نسبتی مشکل
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶
جوهر از تیغ زبان شد،ریخت تا دندان مرا
گفت وگو، شد همچو سطر بی نقط بدخوان مرا
در نصیحت گوییم هریک زبانی شد جدا
تا ز پیری گشت دندان در دهن جنبان مرا
راه ندهم بعد از این تا آرزوها را در آن
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹
برده از بس فکر آن شوخ کمان ابرو مرا
موی ابرو گشته موی کاسه زانو مرا
دورباش غیرتم بنگر، که در خاک درش
جای ندهد هرگز این پهلو به آن پهلو مرا
بسکه از سیلاب غم سنگ وجودم سوده است
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰
به خونریزی همانا داد فرمان چشم جادو را
که از مژگان نهد انگشت بر لب تیغ ابرو را
محبت طرفه صحراییست، کز غیرت در آن وادی
گریبان چاک نتوان دید، نقش پای آهو را
خط بغداد ساغر، بگسلد خود را ز بیتابی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶
به پیری، از چه رو می افگنی کار جوانی را
چه میدانی که سلخی هست، ماه زندگانی را
کسی کز بار پیری حلقه شد قد چو شمشادش
سراپا چشم گردیده است و، میجوید جوانی را
دلیلی بهتر از افتادگی نبود ره حق را
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸
عرق ناکرده پاک، از محفل ما شد نگار ما
درین گلشن سبکتر خاست از شبنم بهار ما
بروی سخت ما گفتار ناصح برنمی آید
صدا را سرمه برگرداند از خود کوهسار ما
نمی آید ز ما اظهار هستی پیش کس کردن
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹
قد خم شد و افتاد جهان از نظر ما
واشد سر و سامان هوسها، ز سر ما
در تن حرکت نیست، بجز گردش رنگم
دیگر سفر هند حنا شد سفر ما
چون غنچه، زر ما گره مشت ندیده است
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰
سر بزینت کی فرود آرد تن رنجور ما؟
تن به سامان کی دهد هرگز، سر پرشور ما؟
برنمی خیزد ز نرمی از شکست ما صدا
هست این نعمت بجای کاسه فغفور ما
پیش ما سودای مجنون کی تواند شد سفید؟
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰
با عدو، بر خویش پیچیدن بود جولان ما
خصم، خوش باشد اگر داری سر میدان ما
با وجود تندی ما در مصاف خصم، نیست
بی نگاه عجز چشم جوهر پیکان ما
طایری وحشی بود هر لحظهای از زندگی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱
سرکرد وصف خوبی رویت، زبان ما
بگرفت خوبی تو، سخن از دهان ما
گر پادشاهی همه عالم بما دهند
غیر از غم تو هیچ نباشد از آن ما
چون ایمن از حمایت گردون شود کسی؟
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲
نبود صفت لعل تو، حد سخن ما
این لقمه فزونست بسی از دهن ما
از خون دلم خورده مگر آب، که دایم
خیزد عوض سبزه غبار از چمن ما
شد وقت گذشت از همه، دندان اجل کو؟
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰
برای نان کشی تا چند از دونان تفوقها
کنی با روزی حق پیش هر ناکس تملقها؟
مگر در خواب بینند اهل دنیا روی بیداری
بود کابوس خواب غفلت، این بار تعلقها!
از آسیب بلاهای زمان گر مأمنی خواهی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱
تا چند ای ستمگر تاراج مال و جانها؟
برخود بزن دو روزی ای برق خان و مانها
چون ناوک فغانم، هردم ز دل نخیزد؟
قد از کشاکش چرخ، گردید چون کمانها
باز سفید پیری اینک رسید ز آن رو
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹
اوراق روز و شب همه طی شد به صد شتاب
حرفی نخواهد چشم شعورت ازین کتاب
برعارضت نه موی سفید است هر طرف
سیلاب عمر کف بلب آورده از شتاب
از دست رفت عمر و، نشد فکر توشه یی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰
خرمی بی غم نمی باشد درین باغ خراب
خنده گل دارد از پی اشک ریزان گلاب
شعله رخسار او را گرد سر پروانه شو
تا کی از خامی بگرد خویش گردی چون کباب؟
تا نمیگردی مرا در چشم، بیزارم ز چشم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵
برخاست چون شباب و، بجایش نشست شیب
شد جانشین بر هنر ما، هزار عیب
از موج حادثات، کمندیست هر طرف
دزدد از آن محیط ز گرداب سر بجیب
این زندگی مد شهابی نبود بیش
[...]