گنجور

 
واعظ قزوینی

به پیری، از چه رو می افگنی کار جوانی را

چه میدانی که سلخی هست، ماه زندگانی را

کسی کز بار پیری حلقه شد قد چو شمشادش

سراپا چشم گردیده است و، میجوید جوانی را

دلیلی بهتر از افتادگی نبود ره حق را

که از بالای پستی، آب دارد این روانی را

در آفت خانه دنیا، تلاش خاکساری کن

زمین بودن سپر باشد، بلای آسمانی را

اگر خواهی نشاط، از حاصل گیتی بکش دامن

که دارد سرو، از آزادگی رقص روانی را

به وضع کهنه دیر این جهان، با این دل غمگین

بسی خندی، اگر بینی رباط زعفرانی را

گرفت از دست ما پیری، همه بود و نبود ما

به ما نگذاشت واعظ، هیچ جز داغ جوانی را