گنجور

 
واعظ قزوینی

به خونریزی همانا داد فرمان چشم جادو را

که از مژگان نهد انگشت بر لب تیغ ابرو را

محبت طرفه صحرایی‌ست، کز غیرت در آن وادی

گریبان چاک نتوان دید، نقش پای آهو را

خط بغداد ساغر، بگسلد خود را ز بی‌تابی

چو موج باده لب بر لب گذارد آن پری‌رو را

هلاک خال آن پیشانی و چین جبین گردم

که دارد داغ از خوبی، هزاران چشم و ابرو را

نه تنها غنچه را در شاخ گل برده است فکر او

که این غم یاد دارد صدهزاران سر به زانو را

به عجز ناتوانی، دست و پای آن کمان دارم

که گیرد تیغ بی‌رحمی ز کف آن ترک بدخو را؟

به جرأت بردم تیغ نگاهت می‌دود واعظ

به این دیوانه سر ده یک نظر آن چشم جادو را!

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode