گنجور

 
واعظ قزوینی

جوهر از تیغ زبان شد،ریخت تا دندان مرا

گفت وگو، شد همچو سطر بی نقط بدخوان مرا

در نصیحت گوییم هریک زبانی شد جدا

تا ز پیری گشت دندان در دهن جنبان مرا

راه ندهم بعد از این تا آرزوها را در آن

بردر دل کرده پیری از عصا دربان مرا

گشته از بس لازم چشم گهرافشان مرا

فرق نتوان کرد تار اشک از مژگان مرا

دست و پا امروز باید زد، که از پیری دگر

دست و پا فردا نخواهد بود در فرمان مرا

از کتاب هستی ام آن سطر بی معنی که دهر

از گداز زندگانی زد خط بطلان مرا

هرچه واعظ میکند پیری ز من کم، مفت من

چون ز خود قطع تعلق میشود آسان مرا