گنجور

 
واعظ قزوینی

قد خم شد و افتاد جهان از نظر ما

واشد سر و سامان هوسها، ز سر ما

در تن حرکت نیست، بجز گردش رنگم

دیگر سفر هند حنا شد سفر ما

چون غنچه، زر ما گره مشت ندیده است

صندوق بگو کیسه ندوزد به زر ما

در باغ سخاوت نتوان کامرسش گفت

خود را چو به کامی نرساند ثمر ما

ما را به املهای جهان، بستگیی نیست

چون قطره به تن رشته نگیرد گهر ما

کرده است زخود بیخبرم، یاد عزیزان

با آنکه نگیرند عزیزان خبر ما

واعظ ندهد غیر گل آتشی از وی

خاری که زند دست به دامان تر ما