گنجور

 
واعظ قزوینی

نتوان به پند کرد نکو بدسرشت را

صیقل گری نمیکند آیینه خشت را

مال جهان جهنم نقدیست ای فقیر

بشناس قدر مفلسی چون بهشت را

باشد به تیره روزی خویشم امیدها

ابر سیاه سرمه بود چشم کشت را

از حسن خلق دیو شود در نظر پری

برقع بود گشاد جبین روی زشت را

خواهی رسی بمنزل نیکان مباش بد

لایق گل بهشت بود هم بهشت را

تا چند در لباس کنی دعوی صلاح

خواهی بجامه کعبه نمایی کنشت را

واعظ چو خط مپیچ سر از خامه قضا

نتوان ز سرنوشت دگر سرنوشت را