گنجور

 
واعظ قزوینی

عرق ناکرده پاک، از محفل ما شد نگار ما

درین گلشن سبکتر خاست از شبنم بهار ما

بروی سخت ما گفتار ناصح برنمی آید

صدا را سرمه برگرداند از خود کوهسار ما

نمی آید ز ما اظهار هستی پیش کس کردن

بزور آیینه از دست نفس گیرد غبار ما

بدستش رنگ خون خویشتن میخواستم، اما

حنا کی دست برمیدارد از دست نگار ما؟

به رنگ لاله، سودای تو ما را کرد صحرائی

خیال چهره ات شد آتش جوش بهار ما

پناه از خصم تا بردیم سوی خاکساریها

بگرد ما نمی گردد کسی غیر از حصار ما

شب مرگست، روز عشرت ما بی کسان واعظ

بدل دارد چراغان از شرر سنگ مزار ما