گنجور

 
واعظ قزوینی

برده از بس فکر آن شوخ کمان ابرو مرا

موی ابرو گشته موی کاسه زانو مرا

دورباش غیرتم بنگر، که در خاک درش

جای ندهد هرگز این پهلو به آن پهلو مرا

بسکه از سیلاب غم سنگ وجودم سوده است

میتواند شد فلاخن پیچش هر مو مرا

این قدر فیضی که من از بیزبانی برده ام

ترسم آخر شکر خاموشی کند پرگو مرا

در طریق معرفت، فکرم به هر جانب دوید

هرزه رفت آب حیات، از تنگی این جو مرا

بر سر من، فکر دنیا بین چه سوداها فگند؟

پر ز شور این کاسه شد، از کاسه زانو مرا

غیر مدح خامشی، واعظ نمیگویم سخن

گر گذارد ذوق خاموشی بگفت و گو مرا