گنجور

 
واعظ قزوینی

تا چند ای ستمگر تاراج مال و جان‌ها؟

برخود بزن دو روزی ای برق خان و مان‌ها

چون ناوک فغانم، هردم ز دل نخیزد؟

قد از کشاکش چرخ، گردید چون کمان‌ها

باز سفید پیری اینک رسید ز آن رو

مرغان عقل و حس رم کردند از آشیان‌ها

موی سفید نبود، ما را به سر ز پیری

بهر سفید گوییست در پند ما زمان‌ها

ما را نماند در کام، دیگر اثر ز دندان

این سفره را فشاندیم، زین خورده استخوان‌ها

چون پیریم شکسته است در یکدگر ببینید

چندین به خود مباشید مغرور ای جوان‌ها

واعظ مدار صحبت، اکنون به هرزه‌گوییست

در عهد ما خموشی حرفیست بر زبان‌ها

 
 
 
مولانا

بشکن سبو و کوزه ای میرآب جان‌ها

تا وا شود چو کاسه در پیش تو دهان‌ها

بر گیجگاه ما زن ای گیجی خردها

تا وارهد به گیجی این عقل ز امتحان‌ها

ناقوس تن شکستی ناموس عقل بشکن

[...]

بیدل دهلوی

در باغ دل نهان بود از رفتگان نشان‌ها

این آتش آگهی داد ما را ز کاروان‌ها

چندان که شمع کاهد با عافیت قرین است

بازار ما ندارد سودی به این زبان‌ها

تنگی ز بس فشرده‌ست این عرصهٔ جدل را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه