گنجور

 
واعظ قزوینی

نبود صفت لعل تو، حد سخن ما

این لقمه فزونست بسی از دهن ما

از خون دلم خورده مگر آب، که دایم

خیزد عوض سبزه غبار از چمن ما

شد وقت گذشت از همه، دندان اجل کو؟

بر رشته جان سخت گره گشته تن ما

تن خود به میان نیست، مگر از پس مردن

نامی بنویسند ز ما، بر کفن ما

درد تو ز بس در گل ما ریشه دوانده است

ماند چو زبان ناله ما، در دهن ما

در راه سلوک، اهل زمان بسکه دورویند

گردیده یکی راهبر و راهزن ما

گشتیم سراپای جهان را همه واعظ

شهری چو سفر نیست برای وطن ما

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode