گنجور

 
واعظ قزوینی

ز لطف دوست کی آید دریدن پرده ما را؟

اگر خجلت بروی ما نیارد کرده ما را؟

نباشد جز فرو رفتن ز خجلت بر زمین فردا

اگر سرکوب ما خواهند کرد آورده ما را

همین نعمت ز نعمتهای الوان بس که همچون گل

برخ چینی نباشد سفره گسترده ما را

مصور گر کشد تمثال ما ز آلوده دامانی

عجب نبود ورق از خود فشاند کرده ما را

ز بیقدری بجز گرد یتیمی کس نمی گیرد

گهرهای به خوناب جگر پرورده ما را

نشان آن دهن را هم از آن شیرین سخن پرسم

کند پیدا جواب او مگر گم کرده ما را

بروی عیب مردان پرده یی چون آبرو نبود

میفگن بهر دنیا واعظ از رخ پرده ما را