گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۷

 

هر که را مهر رخ خوب تو در دل باشد

گر بود غافل از آن وجه نه عاقل باشد

هر که در سلسله ی زلف تو ای جان و جهان

درنیاویخت توان گفت که غافل باشد

گرنه خون جگر از دیده خورم در غم تو

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۸

 

تا مرا طاقت هجران و توانم باشد

نکنم ترک غمت تا دل و جانم باشد

تا شدی دور مرا از نظر ای نور دو چشم

دایماً خون دل از دیده روانم باشد

طوبی و نارون از پای درآیند ز رشک

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۹

 

اگرچه بر دلم از هجر صد ستم باشد

ولی امید وصال ار بود چه غم باشد

وگرچه خسته و زاری دلا مباد آن روز

که سایه غم او از سر تو کم باشد

قدم به پرسش بیمار نه که خواهم کرد

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۰

 

تا به کی در دل من درد تو پنهان باشد

تا کیم آتش سودای تو در جان باشد

درد ما به نکند هیچ مداوای طبیب

زآنکه او را لب جان بخش تو درمان باشد

مشکل اینست که بی روی تو نتوانم زیست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۱

 

تا جهانست و تا جهان باشد

مهر رویش میان جان باشد

در خیال رخ تو ای دیده

خونم از دیدگان روان باشد

جان دهم در وفات مردانه

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۲

 

تا مرا در جهان نشان باشد

مهر رویش میان جان باشد

گاه و بیگاه و صبح و شام مرا

ذکر او بر سر زبان باشد

ای دلارام خونم از دیده

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۳

 

تا کی از دیده من روی تو پنهان باشد

دل مجموعم از آن زلف پریشان باشد

سر شوریده ما از غم هجران رخت

تا کی ای دوست چنین بی سر و سامان باشد

گفت چونی ز غم عشق رخ ما گفتم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۴

 

خسته ی هجر تو را وصل تو درمان باشد

دیده اش منتظر دیدن جانان باشد

از جفاهای فراق تو نگارا آخر

تا به کی کار جهان بی سر و سامان باشد

با وجود عدم مهر و وفایی که توراست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۵

 

چو دو زلف تو دلم چند پریشان باشد

دیده بخت من از هجر تو گریان باشد

یک دم از دولت وصل تو نگردد دل شاد

دایم الدهر دلم در غم هجران باشد

جگر ریش من خسته نگویی تا چند

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۶

 

دلم ز غصّه هجران همیشه خون باشد

ندانم عاقبت او ز عشق چون باشد

هوای زلف تو چندان دلم به سر دارد

که دایم از غم عشق تو سرنگون باشد

کسی که روی تو را دید و عشق با تو نباخت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۷

 

آن دیده نباشد که نه حیران تو باشد

وان دل نبود کاو نه به زندان تو باشد

گر بر سر من حکم کنی رای صوابست

آن سر چه کنم گرنه به فرمان تو باشد

در عید رخت کرده فدا جان جهانیست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۸

 

مرا جز شور تو در سر چه باشد

مرا جز وصل تو درخور چه باشد

شبی از روی لطف و مهربانی

گر آیی نزدم ای دلبر چه باشد

غریبی بی نوایی گر نوازی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۹

 

گرم مهمان شوی یک دم چه باشد

ورم یک دم شوی همدم چه باشد

ور از وصلت بیاساید غریبی

ز حسن رویت آخر کم چه باشد

دل مجروح بی درمان ما را

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۰

 

گرم یک لحظه بنوازی چه باشد

نظر بر حالم اندازی چه باشد

دمی آخر ز روی مهربانی

اگر با دوست پردازی چه باشد

اگر در بوته ی غم زآتش هجر

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۱

 

آن دل نگویمش من آن سنگ خاره باشد

از دست جور هجرت صد جامه پاره باشد

برقع ز روی برکن ای ماه دلفروزم

چون وصل نیست باری یک دم نظاره باشد

ای قدّ همچو سروت در غایت بلندی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۲

 

هر که را در دو جهان همچو تو یاری باشد

یا به دست دل او چون تو بهاری باشد

کی کند بس ز تماشای گلستان رخت

خاصه کز وصل تواش بوس و کناری باشد

بر سر چشمه ی چشمم بنشین تا گویم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۳

 

درد ما را ز وصال تو دوا کی باشد

کام جانم ز دهان تو روا کی باشد

به وفا وعده همی کرد که یارت باشم

در دل ماه رخان مهر و وفا کی باشد

گفته بودی غم کارت بخورم صبری کن

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۴

 

هر کرا دل متمایل به جمالی باشد

در دو چشمش ز رخ یار خیالی باشد

دل بیچاره ام از دست خیالت خون شد

خرّم آن دم که مرا با تو وصالی باشد

نکنی یاد من خسته مبادا صنما

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۵

 

گفتم ای دل مگرش مهر و وفایی باشد

یا به درد من دلخسته دوایی باشد

دل ببرد از من بیچاره و در پای افکند

بیشتر زین به جهان جور و جفایی باشد

به در خلوت وصلش شدم از غایت شوق

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۶

 

یاری که در او وفا نباشد

با ماش بجز جفا نباشد

ما را بکشد به درد روزی

اندیشه اش از خدا نباشد

خونم ز ستم به راه ریزد

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۲۶
۲۷
۲۸
۲۹
۳۰
۹۲
sunny dark_mode