گنجور

 
جهان ملک خاتون

آن دیده نباشد که نه حیران تو باشد

وان دل نبود کاو نه به زندان تو باشد

گر بر سر من حکم کنی رای صوابست

آن سر چه کنم گرنه به فرمان تو باشد

در عید رخت کرده فدا جان جهانیست

آن جان نبود جان که نه قربان تو باشد

هر میوه که از جنّت فردوس بیارند

میلم همه بر پسته خندان تو باشد

در رشته نظمم طلبم لؤلؤ لالا

نه نه غلطم رشته دندان تو باشد

من درخور وصل تو نیم لیک نگارا

گر لطف کنی غایت احسان تو باشد

باروی دل افروز تو آن قدر ندارد

خورشید جهانتاب که دربان تو باشد