خسته ی هجر تو را وصل تو درمان باشد
دیده اش منتظر دیدن جانان باشد
از جفاهای فراق تو نگارا آخر
تا به کی کار جهان بی سر و سامان باشد
با وجود عدم مهر و وفایی که توراست
هرچه فرمان بدهی بر دل ما آن باشد
گر دهد رای خداوند به جانم فرمان
بنده آنست که او تابع فرمان باشد
گرچه عفو تو بسی هست ولی بندهٔ تو
لاجرم از گنه خویش هراسان باشد
مهربانم به رخ مهروشت می دانی
که مرا مهر رخت در دل و در جان باشد
من به عید رخ او رفتم و دل گفت میا
که کجا لاشه ی تو لایق قربان باشد
سالها شد به فراق تو نگویی تا کی
دل پردرد من از عشق تو نالان باشد
دل سرگشته ی بی حاصل سرگردانم
چند در عشق رخت غافل و نادان باشد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر از درد فراق و longing خود برای محبوبش سخن میگوید. او بیان میکند که محبت محبوبش تنها درمان خستگیاش است و دلش مشتاق دیدار اوست. شاعر احساس میکند که نبود محبوب، جهان را بیسامان کرده و به جفاهای فراق اشاره میکند. اگرچه محبوبش رفتارهای ناپسند دارد، اما شاعر از فرمانهای او اطاعت میکند و از گناهانش هراسان است. در انتها نیز به عید دیدار محبوب و درد دل خود از فقدان عشق اشاره میکند و از سرگردانی و بیحالیاش در عشق مینالد.
هوش مصنوعی: خستگی ناشی از دوری تو تنها با وصال تو درمان میشود، چشمهایم فقط منتظر دیدن تو هستند.
هوش مصنوعی: به خاطر آزارهایی که دوری تو به من میدهد، به راستی تا چه زمانی وضعیت جهان اینگونه بینظم و آشفته باقی خواهد ماند؟
هوش مصنوعی: با وجود اینکه محبت و صداقت تو وجود ندارد، هر چه که بخواهی ما به دل میسازیم و آن را میپذیریم.
هوش مصنوعی: اگر خداوند به جانم فرمان دهد، وظیفه من به عنوان بنده این است که مطیع فرمان او باشم.
هوش مصنوعی: هرچند تو بسیار بزرگوار و عفو کنندهای، اما بندهات همواره از گناهان خود ترس و نگرانی دارد.
هوش مصنوعی: عزیزم، آیا میدانی که محبت چهرهات در قلب و جان من جای دارد؟
هوش مصنوعی: من برای خوشحالی او به عید رفتم، ولی دلم به من گفت که تو کجا لایق قربانی شدن هستی.
هوش مصنوعی: سالهاست که من به خاطر دوری تو در رنج و درد هستم و تو هیچ وقت نگفتهای که تا کی این وضعیت ادامه خواهد داشت. دل بیتاب و محزون من از عشق تو بیتابی میکند.
هوش مصنوعی: دل بیهدف و سرگشتهام، مدت زیادی است که در عشق تو سردرگم هستم، در حالی که تو نسبت به این احساس من بیخبر و نادانی.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تادلم درخم آن زلف پریشان باشد
چه عجب کارمن اربی سروسامان باشد
قدرآن زلف پریشان تومن دانم وبس
کین کسی داندکونیز ریشان باشد
لعل توچون سردندان کندازخنده سپید
[...]
ز اول روز که مخموری مستان باشد
شیخ را ساغر جان در کف دستان باشد
پیش او ذره صفت هر سحری رقص کنیم
این چنین عادت خورشیدپرستان باشد
تا ابد این رخ خورشید سحر در سحرست
[...]
هر نسیمی که ز خاک در جانان باشد
چون دم روح قدس مایه ده جان باشد
تا بمیدان لطافت ذقنش گوی زند
قامت اهل دل از عشق چو چوگان باشد
جان بدو دادم و دل از سر تحسین میگفت
[...]
تا به کی در دل من درد تو پنهان باشد
تا کیم آتش سودای تو در جان باشد
درد ما به نکند هیچ مداوای طبیب
زآنکه او را لب جان بخش تو درمان باشد
مشکل اینست که بی روی تو نتوانم زیست
[...]
تا دل آشفته آن زلف پریشان باشد
دل شوریده من واله و حیران باشد
روی جان را بتوان دیدن و خرم گشتن
گر دلت آینه نیر عرفان باشد
سر توحید توان گفت به هشیاران؟ نی
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.