گنجور

 
جهان ملک خاتون

یاری که در او وفا نباشد

با ماش بجز جفا نباشد

ما را بکشد به درد روزی

اندیشه اش از خدا نباشد

خونم ز ستم به راه ریزد

از دیده و خون بها نباشد

بر من ستم ای نگار مپسند

زیرا که چنین روا نباشد

با یار که حال ما بگوید

دانم که به جز صبا نباشد

بر روی نگار شوق ما را

فریاد که منتها نباشد

آن دلبر سست مهر بدعهد

با ماش بجز وفا نباشد

آن کیست که در هوس نمودن

در بند چنین هوا نباشد