چو دو زلف تو دلم چند پریشان باشد
دیده بخت من از هجر تو گریان باشد
یک دم از دولت وصل تو نگردد دل شاد
دایم الدهر دلم در غم هجران باشد
جگر ریش من خسته نگویی تا چند
دایماً زاتش هجران تو بریان باشد
سر سرگشته ی من در غم هجرت تا کی
بی وصال تو چنین بی سر و سامان باشد
از غم هجر تو دردیست مرا بر دل تنگ
که همش یک شبکی وصل تو درمان باشد
گفت چون من دگرت هست حبیبی گفتم
مهر هر کس به دل و مهر تو در جان باشد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر از درد هجران و جدایی از معشوق میگوید. او بیان میکند که زلفهای معشوقش باعث پریشانی دلش شده و چشمهایش از غم دوری میبارد. حتی یک لحظه از خوشی وصل معشوق را تجربه نمیکند و همواره در غم جدایی به سر میبرد. او به شدت از درد جدایی رنج میبرد و در دلش تنها امید وصال را میبیند. شاعر در پایان میگوید که اگرچه دیگر عشقی در زندگیاش وجود ندارد، اما عشق معشوق هنوز در جانش باقی مانده و او را تسکین نمیدهد.
هوش مصنوعی: زمانی که زلفهای تو در دلم آشفتگی ایجاد میکند، چشمانم از دوری تو پر از اشک و غم میشود.
هوش مصنوعی: اگر یک لحظه هم از نعمت وصال تو دور باشم، دل من همیشه شاد نخواهد بود و در تمام ایام، در غم دوری تو خواهد ماند.
هوش مصنوعی: دل پر درد من نگو تا کی باید اینگونه بسوزد و رنج ببیند، در حالی که همیشه عشق و یاد تو آن را میسوزاند.
هوش مصنوعی: دل آشفتهام در اندوه دوری تو، تا چه زمانی باید اینگونه بیحالت و بینظم بمانم؟
هوش مصنوعی: از غم دوری تو دل تنگم به شدت میآورد که بهاندازهای شدید است که حتی یک شب برای وصالت نیز میتواند به عنوان درمانی برای این درد باشد.
هوش مصنوعی: وقتی گفتی که من دیگر همسری دارم، به او گفتم عشق هر کسی در دلش است، اما عشق تو در جان من جاری است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تادلم درخم آن زلف پریشان باشد
چه عجب کارمن اربی سروسامان باشد
قدرآن زلف پریشان تومن دانم وبس
کین کسی داندکونیز ریشان باشد
لعل توچون سردندان کندازخنده سپید
[...]
ز اول روز که مخموری مستان باشد
شیخ را ساغر جان در کف دستان باشد
پیش او ذره صفت هر سحری رقص کنیم
این چنین عادت خورشیدپرستان باشد
تا ابد این رخ خورشید سحر در سحرست
[...]
هر نسیمی که ز خاک در جانان باشد
چون دم روح قدس مایه ده جان باشد
تا بمیدان لطافت ذقنش گوی زند
قامت اهل دل از عشق چو چوگان باشد
جان بدو دادم و دل از سر تحسین میگفت
[...]
تا به کی در دل من درد تو پنهان باشد
تا کیم آتش سودای تو در جان باشد
درد ما به نکند هیچ مداوای طبیب
زآنکه او را لب جان بخش تو درمان باشد
مشکل اینست که بی روی تو نتوانم زیست
[...]
تا دل آشفته آن زلف پریشان باشد
دل شوریده من واله و حیران باشد
روی جان را بتوان دیدن و خرم گشتن
گر دلت آینه نیر عرفان باشد
سر توحید توان گفت به هشیاران؟ نی
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.