گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۷

 

صبا بویی ز تو سوی من آورد

جزاک الله که جانم با تن آورد

ز تیغ غمزه ات آهوی وحشی

خراج چشم تو بر گردن آورد

رخت را مه نمی گویم که مه را

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۸

 

کجا دل در غمت آرام گیرد

کجا با درد تو درمان پذیرد

گرش لطفت بگیرد دست و میلی

کجا از عشق تو یک دم گزیرد

روا داری که مسکینی غریبی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۹

 

بامدادان که سر از خواب گران برگیرد

چشم مخمور بتم شیوهٔ دیگر گیرد

هر که لب بر لب جان بخش تو ساید به صبوح

هیچ شک نیست که او زندگی از سر گیرد

رخ چون سیم من خسته جگر ای دل و دین

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۰

 

مرغ جان من دلخسته هوا می گیرد

بوی زلف تو هم از باد صبا می گیرد

ماه و خورشید جهان را به یقین می دانم

کز رخ روشن تو نور و ضیا می گیرد

طوبی و نارون اندر چمن باغ بهشت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۱

 

ز مهر روی خوب تو دلم دل بر نمی‌گیرد

به جز سودای زلف تو مرا در سر نمی‌گیرد

بیا جانا به بر گیرم که طاقت طاق شد ما را

که دل جز سرو آزادت کسی در بر نمی‌گیرد

به هر زاری که می‌گریم به هر سازی که می‌سوزم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۲

 

او کی از روی عنایت به جهان پردازد

یا شبی وصل رخش کار غریبی سازد

در گمانم ز کماندار دو ابروش که او

چون کمانم بکشد باز و چو تیر اندازد

به زکات رخ زیباش و جوانی آخر

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۳

 

در فراق رخ یارم رگ جان می سوزد

بی تکلّف ز غمش جمله جهان می سوزد

خواستم شرح غم عشق تو دادن لیکن

زآتش دل نتوانم که زبان می سوزد

همچو گل خنده زنی صبحدمی بر حالم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۴

 

خوشا مشکی که از زلف تو ریزد

خوشا بادا که از کوی تو خیزد

رخت را در چمن گر گل ببیند

ز شرم روی تو دردم بریزد

ز چشم شوخت آهوی تتاری

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۵

 

پیش روی تو دلم از سر جان برخیزد

جان چه باشد ز سر هر دو جهان برخیزد

عاشق سوخته گر بر سر خاکش گذری

از لحد نعره زنان رقص کنان برخیزد

در میان من و تو پیرهنی مانده حجاب

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۶

 

ای دیدهٔ نم دیده بی روی تو خون ریزد

طوفان ز غم عشقت هر لحظه برانگیزد

هر باد که برخیزد در صبحدم از کویش

مهر رخ آن مه را با خاک من آمیزد

هر حلقه که بگشایی از زلف پریشانت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۷

 

آن غمزه فتّانت از خواب چو برخیزد

دانم که ز هر گوشه صد فتنه برانگیزد

بر خاک درش دایم چون معتکفیم از جان

آخر ز چه رو جانان خون دل ما ریزد

بر خاک من مسکین چون درگذری ای دوست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۸

 

سحرگهی که ز خواب شبانه برخیزد

هزار فتنه ز دور زمانه برخیزد

اگر تو سرو گل اندام در کنار آیی

هزار ناله ی شوق از کرانه برخیزد

کجا کرانه کند یار مهربان از من

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۹

 

درد مرا مگر ز طبیبم دوا رسد

فریاد خستگان بلا هم خدا رسد

آن جور و خواریی که تو کردی به جان من

گر برکشم ز سینه خروشی مرا رسد

عشّاق روی خوب تو بسیار در جهان

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۰

 

حال زارم گوییا روزی بر جانان رسد

یا طبیب دل به غور درد بی درمان رسد

گر ز حال زار من دلدار من آگه شود

هم به فریاد من مسکین سرگردان رسد

هم برآید صبحگاهی آفتاب روز وصل

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۱

 

عاقبت این درد دل را هم شبی درمان رسد

واین سر سرگشته‌ام از وصل با سامان رسد

از رخش گرچه بعیدم هم به عیدم هست امید

کز برای جان او این لاشه در قربان رسد

ای دل امّید از وصال یار برنتوان گرفت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۲

 

ای خوش آن دم که مرا جان بر جانانه رسد

مرغ روحم ز قفس بر در کاشانه رسد

آشنایان غمت تشنه بر آب وصلند

جرعه ای ده که مبادا که به بیگانه رسد

دل بیچاره به بحر غم تو غوّاص است

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۳

 

آخر این دردم به درمان کی رسد

نوبت دیدار جانان کی رسد

این دل سرگشته ی سودازده

از وصال او به سامان کی رسد

آدم آشفته دل در انتظار

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۴

 

گل رفت حالی از چمن تا خود به بستان کی رسد

وز شوق رویش ناله و زاری به دستان کی رسد

گفتم به باد صبحدم بشتاب در رفتن ولی

افتان و خیزان می رود او نزد جانان کی رسد

چون نزد جانان می روی بعد از سلام از من بگوی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۵

 

دردمندی چه شود گر به دوایی برسد

بی نوایی ز وصالت به نوایی برسد

تا به کی روی بتابی ز من بی سر و پا

آخر از دور مرا نیز دعایی برسد

می دهم جان مگر از خوان وصالت روزی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۶

 

بوی مهرت به مشام من شیدا نرسد

گنج وصل تو به هر بی سر و بی پا نرسد

حاکمی گر بکشی بنده و گر بنوازی

منع در مصلحت شاه گدا را نرسد

راستی سرو سهی گرچه به قد می نازد

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۲۴
۲۵
۲۶
۲۷
۲۸
۹۲
sunny dark_mode