گنجور

 
جهان ملک خاتون

مرغ جان من دلخسته هوا می گیرد

بوی زلف تو هم از باد صبا می گیرد

ماه و خورشید جهان را به یقین می دانم

کز رخ روشن تو نور و ضیا می گیرد

طوبی و نارون اندر چمن باغ بهشت

از قد و قامت تو نشو و نما می گیرد

ای طبیب دل پردرد نگویی با من

کز من خسته ملال تو چرا می گیرد

آه من گر همه آتش شود ای جان جهان

آب حیوان منی در تو کجا می گیرد

بازِ مهر من مهجور کبوتر بچه ای

در هوای شب وصلت به بلا می گیرد

گفته بودم ز جفایت بنهم سر به جهان

دامن مهر تو ای دوست وفا می گیرد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کلیم

گر فلک هر چه بما کرده عطا می گیرد

گوشه فقر و فنا را که ز ما می گیرد

زان سعادت که بود لازم ویرانه فقر

خویش را جغد برابر بهما می گیرد

جذبه حرص بطبعی که برد پنجه فرو

[...]

صائب تبریزی

تا دلی از کف ارباب وفا می گیرد

بارها فال ز دیوان حیا می گیرد

گره ناز به ابروی تبسم بستن

غنچه تعلیم ازان بند قبا می گیرد

آن که چندین قفس از نغمه سرایان دارد

[...]

سعیدا

فیض از کوچهٔ معشوقه هوا می گیرد

نکهت از طرهٔ او باد صبا می گیرد

به دم صبح فنا هر که شبی هستی داد

فیض ها از نفس صبح بقا می گیرد

جای در دیدهٔ افتادهٔ خود ساز که سرو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه