گنجور

 
جهان ملک خاتون

مرغ جان من دلخسته هوا می گیرد

بوی زلف تو هم از باد صبا می گیرد

ماه و خورشید جهان را به یقین می دانم

کز رخ روشن تو نور و ضیا می گیرد

طوبی و نارون اندر چمن باغ بهشت

از قد و قامت تو نشو و نما می گیرد

ای طبیب دل پردرد نگویی با من

کز من خسته ملال تو چرا می گیرد

آه من گر همه آتش شود ای جان جهان

آب حیوان منی در تو کجا می گیرد

بازِ مهر من مهجور کبوتر بچه ای

در هوای شب وصلت به بلا می گیرد

گفته بودم ز جفایت بنهم سر به جهان

دامن مهر تو ای دوست وفا می گیرد