گنجور

 
جهان ملک خاتون

در فراق رخ یارم رگ جان می سوزد

بی تکلّف ز غمش جمله جهان می سوزد

خواستم شرح غم عشق تو دادن لیکن

زآتش دل نتوانم که زبان می سوزد

همچو گل خنده زنی صبحدمی بر حالم

من چو شمعم همه شب رشته جان می سوزد

پیش شمع رخ خوب تو چنان پروانه

بی تکلّف به سر مهر روان می سوزد

کم ز پروانه توان بود که در شمع رخت

جان شیرین دهد و بلکه روان می سوزد

گر نهان سوز دلی هست بتا در پی تو

نظری بر دل آن کن که عیان می سوزد

گر بسوزد دل تو بر من مسکین چه عجب

که جهان در غم عشق تو نهان می سوزد