گنجور

 
جهان ملک خاتون

ای دیدهٔ نم دیده بی روی تو خون ریزد

طوفان ز غم عشقت هر لحظه برانگیزد

هر باد که برخیزد در صبحدم از کویش

مهر رخ آن مه را با خاک من آمیزد

هر حلقه که بگشایی از زلف پریشانت

بینی تو بسی دلها کز حلقه درآویزد

با لطف گل سوری در گلشن جان افروز

چون روی تو را بیند در حال فرو ریزد

طالع نکند یاری کاو در بر ما آید

بیچاره دل حیران با بخت چه بستیزد

چون نقد دل خود را در خاک درت گم کرد

خاک سر هر کویی از بهر چه می بیزد

در کوی وفاداری شد جان جهان ساکن

گر سر برود او را از کوی تو نگریزد

 
 
 
سعدی

هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد

وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد

آن کس که دلی دارد آراسته‌ی معنی

گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد

گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد

[...]

خواجوی کرمانی

آن فتنه چو برخیزد صد فتنه برانگیزد

وان لحظه که بنشیند بس شور (بپا خیزد)

از خاک سر کویش خالی نشود جانم

گر خون من مسکین با خاک برآمیزد

ای ساقی آتش روی آن آب چو آتش ده

[...]

سلمان ساوجی

گر وقت سحر، بادی از کوی تو برخیزد

هر جا که دلی باشد در دامنش آویزد

آن شعله که دل سوزد، از مهر تو افروزد

وان باد که جان بخشد، از زلف تو برخیزد

هر دل که برد چشمت، در دست غم اندازد

[...]

کمال خجندی

با باد لبت ساقی چون می به قدح ریزد

صد کشته به یک جرعه از خاک بر انگیزد

گر زیر درخت گل باز آنی و بنشینی

هر باد که برخیزد گل بر سر گل ریزد

بنمای به خوبان رخ در حسن مکن دعوی

[...]

ناصر بخارایی

گفتم که دمی بنشین تا فتنه نبرخیزد

گفتا نبود عاشق کز فتنه بپرهیزد

گفتم ز خُم وحدت هر جام به هر رنگست

گفتا که محیط از موج صد نقش برانگیزد

گفتم که شوم عاقل وز عشق تو بگریزم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه