گنجور

 
جهان ملک خاتون

آن غمزه فتّانت از خواب چو برخیزد

دانم که ز هر گوشه صد فتنه برانگیزد

بر خاک درش دایم چون معتکفیم از جان

آخر ز چه رو جانان خون دل ما ریزد

بر خاک من مسکین چون درگذری ای دوست

گردیم چو برخیزد در دامنش آویزد

جان گم شده از دستم بر خاک سر کویش

دل خاک سر هر کو بی فایده می بیزد

چون نیست تو را میلی با غم زدگان چتوان

بیچاره دل محزون با بخت چه بستیزد

آن سلسله ی مشکین بر پای دل ما نه

کز زلف چو زنجیرت دیوانه نپرهیزد

آن کس که غم عشقت از جان و جهان جوید

از تیغ نیندیشد وز تیر نه بگریزد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد

وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد

آن کس که دلی دارد آراسته‌ی معنی

گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد

گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد

[...]

خواجوی کرمانی

آن فتنه چو برخیزد صد فتنه برانگیزد

وان لحظه که بنشیند بس شور (بپا خیزد)

از خاک سر کویش خالی نشود جانم

گر خون من مسکین با خاک برآمیزد

ای ساقی آتش روی آن آب چو آتش ده

[...]

سلمان ساوجی

گر وقت سحر، بادی از کوی تو برخیزد

هر جا که دلی باشد در دامنش آویزد

آن شعله که دل سوزد، از مهر تو افروزد

وان باد که جان بخشد، از زلف تو برخیزد

هر دل که برد چشمت، در دست غم اندازد

[...]

کمال خجندی

با باد لبت ساقی چون می به قدح ریزد

صد کشته به یک جرعه از خاک بر انگیزد

گر زیر درخت گل باز آنی و بنشینی

هر باد که برخیزد گل بر سر گل ریزد

بنمای به خوبان رخ در حسن مکن دعوی

[...]

ناصر بخارایی

گفتم که دمی بنشین تا فتنه نبرخیزد

گفتا نبود عاشق کز فتنه بپرهیزد

گفتم ز خُم وحدت هر جام به هر رنگست

گفتا که محیط از موج صد نقش برانگیزد

گفتم که شوم عاقل وز عشق تو بگریزم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه